رستا کوچولوی مامان

رستا اینگونه قدم به این دنیا گذاشت

1393/8/4 1:11
نویسنده : مامان رستا
565 بازدید
اشتراک گذاری

ابتدا باید بگم 22فروردین 1365بدنیا اومدم و11تیر 1389با بابامحسن زندگیمون رو اغاز کردیم. حالا درباره فرشته کوچولویی که  داره به جمع گرم خانواده ما اضافه میشه بنویسم. این فرشته کوچولوی نانازی ما در یک  روز بهاری در بندرعباس با مشخصات زیر به دنیا اومدو جمع  ما رو گرمتر کرد. نام:رستا#نام خانوادگی:بنی اسدی#تاریخ تولد:92/2/11#ساعت تولد:11:30صبح روز چهارشنبه#نوع زایمان:سزارین#وزن:3کیلو و330گرم #قد:49#گروه خونی:aمثبت#نام بیمارستان:صاحب الزمان#نام پزشک:مهرانگیز امیری

واینگونه  اتفاق افتاد:حدود ساعت 6من و بابا محسن  ومامانی از خونه به سمت بیمارستان حرکت کردیم و رفتیم طبقه دوم بیمارستان توی اتاق من لباسامو عوض کردم وچون  اتاق خصوصی بود بابامحسن  و مامانی هم باهام اومدن توی اتاق وماهمگی منتظر خانم دکتر بودیم.دکتر گفت هر وقت از بیمارستان به من زنگ بزنن من میام وماهمچنان منتظر بودیم.وااااااااای چقد سخت بود این انتظار!!بالاخره ساعت 11به من گفتن اماده باشم  ومن  رفتم سمت اتاق عمل.وااااااای که چقد میترسیدم  و استرس داشتم ولی خانم دکتر خیلی مهربون بود منو دید وگفت نگران نباش  عزیزم منم کلی راحتر شدم.خلاصه راهی اتاق عمل شدم روی تخت دراز کشیدم و2،3تا پرستار مشغول اماده سازی من بودن،بین خودشون میگفتن  اپیدورال میشه یا اسپانیال؟؟خلاصه اونا اصرار داشتن از کمر منو بیهوش کنن ولی  من چون میترسیدم  قبول نکردم.از اونا اصرار!!!!!ازمن انکار!!کم کم منو کامل بیهوش کردن ودیگه چیزی یادم نمیاد.!!!!!شما رستای عزیزم ساعت 11:30که دقیقا اذان ظهر پخش میکردن به دنیا اومدی ولی من تا ساعت 13 بیهوش بودم وقتی چشامو باز کردم خانم پرستار کنارم بود بهش گفتم بچه سالمه اونم گفت وای منو کشتی از بس پرسیدی هههه.(اخه منو و بابا محسن فامیل بودیم خیلی از این بابت نگران بودم).بعد منو بردن تو اتاق دیگه همه اونجا بودن.برای اولین دفعه بابا محسن تو رو اورد نشونم داد,رستای نازم خیلی اروم بودی .نازنینم خیلی ذوق زده شده بودم همش میگفتم بچه سالمه!!!خلاصه داشتم از خوشحالی می مردم.واااااااااای چقد تپلی بودی رستای مامانی،این زیباترین لحظه زندگیم  بود.عشقم،رستای گلم  به این دنیا خوش اومدی.واااااااای  عین یه فرشته ناز بودی عروسکم.اونقد ذوق زده بودمکه یادم رفت یه عکس درست حسابی باهات بگیرم.خوب دیگه شب شد و بابامحسن ساعتای 12رفت خونه وتو خوابیدی ولی از ساعت 3تا7صبح گریه کردی .وخلاصه بابا ساعت 8اومد دنبالمون  و10اومدیم خونه همه خونه بودن

پسندها (3)

نظرات (0)